۰۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۲۰:۲۷
کد خبر: ۵۹۴۴۴۴
"پرونده بعثت انقلاب"

سفر به نخجوان | قدر خمینی را بدانید؛ به زنان قداست بخشید

سفر به نخجوان | قدر خمینی را بدانید؛ به زنان قداست بخشید
همان انگشت اشاره را که با آن محل‌های فساد را نشانمان می‌داد رو به ما خانم‌ها کرد و گفت‌: ببینید خانوم‌ها، خمینی(ره) به زن خیلی ارزش داد. قدر خمینی (ره) را بدانید، اینجا زن بیچاره است.

به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، فکر و خیال سفر بر در خانه خسته‌هایِ کار بساط کرده بود. حتی فکر یک سفر خانوادگی به تبربز حال و هوای خاصی به وجود می آورد. و این وجد آنقدر دلربا بود که فاصله ی چندانی با عملی شدن پیدا نکند؛ پس با کمترین فاصله زمانی راهی شمال غربی کشور شدیم.

پرده ی اول؛ تبریز فراتر از یک شهر

حال و هوای ائل گلی، آن عمارت چندصد ساله ی دوره ی صفویان، کوچه پس کوچه های مرکب از سنت و مدرنیته و بازار بزرگش با آن پیرمرد چایی فروش ستودنی بود.

مردمی گرم که به هر مسجدی وارد می شدی دوست خوش مشرب سالخورده ای پیدا می کردی که تو را به صرف نهار دعوت می کرد و البته ما که با این فرهنگ عجین نبودیم دست رد می زدیم و با یک مزاحمتان نمی شویم ساده رشته ی تازه ریسیده شده دوستی را برای همیشه قطع می کردیم.

چند روزی هم در اسکو، شهر روسری های ابریشمی با آن هوای مطبوع و کندوان با خانه هایی در دل کوه و مردمی به استقامت خانه هایش گدراندیم.

غرق لذت گشت و گذار در کنج غربی ایرانِ زیبا بودیم که از میان همسفران پیشنهاد دادند که حالا که تا اینجا آمده ایم برویم جایی از توابع کشور آذربایجان که طبق شنیده ها زیبا و دیدنی است و مورد اقبال بسیاری از هم وطنان.

پرده دوم؛ اولین جرقه های یک شوک

هفت خان رستم را رد کردیم تا از مرز گذشته و وارد محدوده ی نخجوان شویم. هنوز در فکر یکی از همراهان بودیم که به خاطر سربازی جُلفا مانده بود تا ما بعد از سفر کوتاهی برگردیم که تصویر دخترهایی که روسری از سر برداشته از پل سوار بر رود ارس به آن طرف مرز می دویدند توجه مان را به خود جلب کرد. لابد خبری آن طرف خبری بود با این همه ذوقی که داشتند؟ از شانسمان یک آذربایجانی که بدلیل بیماری لاعلاج برادرش مدت کوتاهی به ایران رفت و آمد داشت راننده ما بود و فارسی می دانست. قرار بر این شد جاهای دیدنی نخجوان را نشانمان بدهد.

پرده سوم؛ نخجوان بدون روتوش

راننده قبل از هر چیز همه ما را به هایپرمارکت بزرگی برد تا گرسنه و تشنه نمانیم! داخل فروشگاه هم همراهی می کرد و سعی در کمک کردن به ما داشت. اصرار زیادی داشت تا از بخش خاصی از فروشگاه بازدید کنیم، و ما بی خبر از تحفه ی او دنبالش راه افتادیم و بعد از کوتاه مسیری انگشت اشاره اش را دیدیم که محل مشروبات را نشانه رفته بود؛ این حرکت آنقدر ناخوشایند بود که دستمان به خرید نرود.

مرتب این سوال در ذهنمان تکرار می شد که مگر این شهر مسلمان نشین نیست؟ و یا اینکه مگر حجاب ما برای او مفهوم و پیام تقید را نرسانده است؟

بالاخره به شهر نخجوان رسیدیم. بافت شهر متفاوت از ایران بود. ساختمان هایش با معماری اروپایی نظر انسان را به خود جلب می کرد؛ اما هنوز فکر اتفاق در فروشگاه ذهنمان را آزار می داد. سالهاست که اینجا شهری مسلمان نشین بوده اما انگار فرهنگ مسلمانی به تاراج رفته است. این را از آنجا می شود گفت که مرد راننده حتی از نگاه های حاکی از ناراحتی مان به قبح کار خود پی نبرده و با آب و تابی خاص همچنان مراکز فساد آلود شهر را نشانمان می داد.خیابان هایش عجیب عریض و طویل بود. به شدت خسته و دلگرفته بودیم از اینکه این جا کجا بود که آمدیم برای گشتن.

پرده آخر؛ نعمت انقلاب

در هیاهوی این افکار و نارضایتی به یک‌باره پاکبانان شهر را دیدیم که همگی زن بودند. شهری آنچنان تمیز که گویی داخل خانه است. جالب بود؛ اینجا شهرداری اش را زنان اداره می کنند. شهری که مسجدهایش قسمت زنانه نداشت با حضور فعال زنان نظرمان را جلب کرد. آن ناراحتی از راننده را به کناری گذاشته و با ذوق از او پرسیدیم که آیا شهر شما را خانوم ها تمیز می کنند؟

احیای جایگاه زن با انقلاب اسلامی

 راننده با آهی که از نهادش بر می آمد حرف ما را تایید کرد و توضیحات مفصلی درباره شهرداری داد و تاکید کرد اینجا زن خیلی بی ارزش است. در زمان ازدواج مراسمات برای خانم ها بسیار تحقییر آمیز است، با یک کله قند و کمی پول سرو ته همه چیز هم می آید و نظر دختر محلی از اعراب ندارد. در حینِ رانندگی برگشت و با همان انگشت اشاره را که با آن محل ‌های فساد را نشانمان می‌داد رو به ما خانم‌ها کرد و گفت: ببینید خانوم‌ها، خمینی(ره) به زن خیلی ارزش داد. قدر خمینی (ره) را بدانید، اینجا زن بیچاره است، سخت ترین مشاغل را به زن ها می دهند با کمترین میزان پول. دایره ی کلماتش اجازه نمی داد بیشتر بگوید.

احیای جایگاه زن با انقلاب اسلامی

این بار اما احساسات ما هم امان نمی داد، همانطور که روی صندلی مخملی اتومبیل میخکوب شده بودیم و دست هامان می لرزید، اشک در چشمانمان حلقه زد بود./918/ی702/س

نیایش سادات

 

ارسال نظرات